نوشته شده توسط : عارف


 

خدا نمی توانست ، در همه جا باشد ، از این رو مادران را آفرید !

 

 

 

از ابوسعید ابوالخیر سئوال کردند : این حسن شهرت را از کجا آوردی ؟

 

ابوسعید گفت : شبی مادر از من آب خواست ، دقایقی طول کشید تا آب آوردم وقتی به کنارش رفتم ، خواب مادر را در ربود ! دلم نیامد که بیدارش کنم ، به کنارش نشستم تا پگاه ، مادر چشمان خویش را بار کرد و وقتی کاسه ی آب را در دستان من دید پی به ماجرا برد و گفت:

 

 فرزندم امیدوارم که نامت عالمگیر شود .

 

بدین سان ( ابوسعید ابوالخیر ) مرد خرد و آگاهی و عرفان ، شهرت خویش را مرهون یک دعای مادر می داند .

 

 

گوش جان می سپاریم ، به واژگانی که از میان لبان معطر و پاکیزه ی مادر به عنوان دعا برای فرزند خود سرریز میگردد :

 

وقتی کوچک بودی

 

تو را با رواندازهایی می پوشاندم

 

و در برابر هوای سرد شبانه محافظت می کردم

 

ولی حالا که برومند شده ای

 

و دور از دسترس ،

 

دستهایم را بهم گره می کنم

 

و تو را با دعا می پوشانم !    

 

                                                                 ( دانا کوپر )

 

حکایت بهشت وموسی :

 

 

روزی حضرت موسی در خلوت خویش از خدایش سئوال می کند : آیا کسی هست که با من وارد بهشت گردد ؟ خطاب میرسد : آری ! موسی با حیرت می پرسد : آن شخص کیست ؟ خطاب میرسد : او مرد قصابی است در فلان محله ، موسی می پرسد : میتوانم به دیدن او بروم ؟ خطاب میرسد : مانعی ندارد !

 

فردای آن روز موسی به محل مربوطه رفته و مرد قصاب را ملاقات می کند و می گید : من مسافری گم کرده راه هستم ، آیا می توانم شبی را مهمان تو باشم ؟ قصاب در جواب می گوید : مهمان حبیب خداست ، لختی بنشین تا کارم را انجام دهم ، آن گاه با هم به خانه می رویم ، موسی با کنجکاوی وافری به حرکات مرد قصاب می نگرد و می بیند که او قسمتی از گوشت ران گوسفند را برید و قسمتی از جگر آنرا جدا کرد در پارچه ای پیچید و کنار گذاشت . ساعاتی بعد قصاب می گوید : کار من تمام است برویم ، سپس با موسی به خانه قصاب می روند و به محض ورود به خانه ، رو به موسی کرده و می گوید : لحظه ای تامل کن ! موسی مشاهده می کند که طنابی را به درختی در حیاط بسته ، آنرا باز کرده و آرام آرام طناب را شل کرد . شیئی در وسط توری که مانند تورهای ماهیگیری بود نظر موسی را به خودجلب کرد ، وقتی تور به کف حیاط رسید ، پیرزنی را در میان آن دید با مهربانی دستی بر صورت پیرزن کشید ، سپس با آرامش و صبر و حوصله مقداری غذا به  او داد ، دست و صورت او را تمیز کرد و خطاب به پیرزن گفت : مادرجان دیگر کاری نداری ، و پیرزن می گوید : پسرم ان شاءالله که در بهشت همنشین موسی شوی . سپس قصاب پیرزن را مجدداً در داخل تور نهاده بر بالای درخت قرارداده و پیش موسی آمده و با تبسمی می گوید : او مادر من است و آن قدر پیر شده که مجبورم او را این گونه نگهداری کنم  و از همه جالب تر آن که همیشه این دعا را برای من می خواند که " انشاء الله در بهشت با موسی همنشین شوی ! "

 

چه دعایی !! آخر من کجا و بهشت کجا ؟ آن هم با موسی !

 

موسی لبخندی می زند و به قصاب می گوید : من موسی هستم و تویقیناً به خاطر دعای مادر در بهشت همنشین من خواهی شد !

تمام نا تمام من ! با تو تمام می شود!

 

کانفیلد فیشر می گوید : " مادر ، فردی نیست که به او تکیه کنیم ، بلکه کسی است که ما را از تکیه کردن به دیگران بی نیاز می سازد "




:: بازدید از این مطلب : 807
|
امتیاز مطلب : 251
|
تعداد امتیازدهندگان : 82
|
مجموع امتیاز : 82
تاریخ انتشار : 5 مهر 1398 | نظرات ()
نوشته شده توسط : عارف

بر سرمای درون

 

همه
    لرزشِ دست و دلم
                           از آن بود
که عشق
           پناهی گردد،

پروازی نه
گریزگاهی گردد.

 

آی عشق آی عشق
چهره‌ی آبی‌ات پیدا نیست.

 


و خنکای مرهمی
                    بر شعله‌ی زخمی
نه شورِ شعله
بر سرمای درون.

 

آی عشق آی عشق
چهره‌ی سُرخ‌ات پیدا نیست.

 


غبارِ تیره‌ی تسکینی
                       بر حضورِ وَهن
و دنجِ رهایی
              بر گریزِ حضور،
سیاهی
         بر آرامشِ آبی
و سبزه‌ی برگچه
                  بر ارغوان

 

آی عشق آی عشق
رنگِ آشنایت
پیدا نیست.

 



:: موضوعات مرتبط: شعر , ,
:: بازدید از این مطلب : 898
|
امتیاز مطلب : 535
|
تعداد امتیازدهندگان : 402
|
مجموع امتیاز : 402
تاریخ انتشار : 17 شهريور 1398 | نظرات ()
نوشته شده توسط : عارف

با درودی به خانه می آیی و


با بدرودی


خانه را ترک می گویی


ای سازنده!


لحظه ی ِ عمر ِ من


به جز فاصله یِ میان این درود و بدرود نیست:


این آن لحظه ی ِ واقعی ست


که لحظه ی ِ دیگر را انتظار می کشد.


نوسانی در لنگر ساعت است


که لنگر را با نوسانی دیگر به کار می کشد.


گامی است پیش از گامی دیگر


که جاده را بیدار می کند.


تداومی است که زمان مرا می سازد


لحظه ای است که عمر ِ مرا سرشار می کند.




:: بازدید از این مطلب : 692
|
امتیاز مطلب : 144
|
تعداد امتیازدهندگان : 42
|
مجموع امتیاز : 42
تاریخ انتشار : دو شنبه 12 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : عارف

 

دلتنگی های آدمی را ، باد ترانه ای می خواند
رویاهایش را آسمان پر ستاره نادیده می گیرد
و هر دانه ی برفی به اشکی ناریخته می ماند
سکوت سرشار از سخنان ناگفته است
از حرکات ناکرده
اعتراف به عشق های نهان
و شگفتی های بر زبان نیامده
در این سکوت حقیقت ما نهفته است
حقیقت تو و من

٭٭٭
برای تو و خویش چشمانی آرزو می کنم
که چراغ ها و نشانه ها را در ظلماتمان ببیند
گوشی که صداها و شناسه ها را در بیهوشی مان بشنود
برای تو و خویش روحی که این همه را در خود گیرد و بپذیرد
و زبانی که در صداقت خود ما را از خاموشی خویش بیرون کشد
و بگذارد از آن چیزها که در بندمان کشیده است

سخن بگوییم

٭٭٭

گاه آنکه ما را به حقیقت می رساند
خود از آن عاریست
زیرا تنها حقیقت است که رهایی می بخشد
٭٭٭
از بخت یاری ماست شاید، که آنچه که می خواهیم
یا به دست نمی آید
یا از دست می گریزد

٭٭٭
می خواهم آب شوم در گستره ی افق
آنجا که دریا به آخر می رسد
و آسمان آغاز می شود
می خواهم با هر آنچه مرا در بر گرفته یکی شوم

٭٭٭
حس می کنم و می دانم
دست می سایم و می ترسم
باور می کنم و امیدوارم
که هیچ چیز با آن به عناد بر نخیزد

٭٭٭
چند بارامید بستی و دام برنهادی
تا دستی یاری دهنده
کلمه ای مهر آمیز
نوازشی یا گوشی شنوا به چنگ آری؟
چند بار دامت را تهی یافتی؟
از پای منشین
آماده شو! که دیگر بار و دیگر بار دام باز گستری ...

٭٭٭
پس از سفر های بسیار و
عبور از فراز و فرود امواج این دریای طوفان خیز
بر آنم که در کنار تو لنگر افکنم
بادبان برچینم
پارو وانهم
سکان رها کنم
به خلوت لنگرگاهت در آیم
و در کنارت پهلو بگیرم
آغوشت را بازیابم
 
استواری امن زمین را زیر پای خویش...

٭٭٭
پنجه درافکنده ایم با دستهایمان
به جای رها شدن
سنگین سنگین بر دوش می کشیم
بار دیگران را
به جای همراهی کردنشان!
عشق ما نیازمند رهایی است نه تصاحب
 
در راه خویش ایثار باید نه انجام وظیفه...

٭٭٭
هر مرگ اشارتی است
به حیاتی دیگر
این همه پیچ
این همه گذر
این همه چراغ
این همه علامت
و همچنان استواری به وفادار ماندن به راهم
خودم
هدفم
و به تو!
وفایی که مرا و تو را به سوی هدف را می نماید

٭٭٭
جویای راه خویش باش از این سان که منم
در تکاپوی انسان شدن
در میان راه دیدار می کنیم حقیقت را
آزادی را
خود را
در میان راه می بالد و به بار می نشیند
دوستی ای که توانمان می دهد
تا برای دیگران مأمنی باشیم و یاوری
این است راه ما

تو و من

٭٭٭
در وجود هر کس رازی بزرگ نهان است
داستانی ، راهی ، بی راهه ای
طرح افکندن این راز
راز من و راز تو ، راز زندگی
پاداش بزرگ تلاشی پر حاصل است

٭٭٭
بسیار وقت ها با یکدیگر از غم و شادیِِِ خویش سخن ساز می کنیم
اما در همه چیز رازی نیست
گاه به سخن گفتن از زخم ها نیازی نیست
سکوتِ ملال ها از راز ما سخن تواند گفت

٭٭٭
به تو نگاه می کنم و می دانم
تو تنها نیازمند یک نگاهی تا به تو دل دهد
آسوده خاطرت کند
بگشایدت تا به درآیی
من پا پس می کشم

و درِ نیم گشوده به روی تو بسته می شود

٭٭٭
پیش از آنکه به تنهایی خود پناه برم
از دیگران شکوه آواز می کنم
فریاد می کشم که ترکم گفتند!
چرا از خود نمی پرسم:
کسی را دارم
که احساسم را
اندیشه و رویایم را
زندگی ام را با او قسمت کنم؟

آغاز جدا سری شاید از دیگران نبود

٭٭٭
بی اعتمادی دری است
خودستایی چفت و بست غرور است
و تهی دستی دیوار است و لولاست
زندانی را که در آن محبوس رآی خویشیم
دلتنگی مان را برای آزادی و دلخواه دیگران بودن

از رخنه هایش تنفس می کنیم

٭٭٭
تو و من
توان آن را یافتیم تا بر گشاییم
تا خود را بگشاییم
بر آنچه دلخواه من است حمله نمی برم
خود را به تمامی بر آن می افکنم
اگر بر آنم تا دیگر بار و دیگر بار بر پای بتوانم خواست

راهی به جز اینم نیست!

٭٭٭
ازکسی نمی پرسند
جه هنگام می تواند خدانگهدار بگوید
از عادات انسانیش نمی پرسند ، ازخویشتنش نمی پرسند
زمانی به ناگاه
باید با آن رودرروی درآید
تاب آرد
بپذیرد
وداع را
درد مرگ را
فروریختن را
تا دیگربار
بتواند که برخیزد

٭٭٭
گذشته می گذرد
حال ،طماع است

آینده هجوم می آورد

بهتراست بگویمت
برگذشته چیره شو
حال را داوری کن
وآینده را بیاغاز

٭٭٭
وقتی که مرگ مارا برباید

- تو را و مرا-

نباید که درپایان راهمان
علامت سوالی برجای بماند
تنها نقطه ای ساده
همین وبس
چرا که ما
درحیات کوتاه خویش
فرصت های بی شماری داریم

که دریابیشان

سکوت سرشار از ناگفته هاست



:: موضوعات مرتبط: شعر , ,
:: بازدید از این مطلب : 657
|
امتیاز مطلب : 143
|
تعداد امتیازدهندگان : 39
|
مجموع امتیاز : 39
تاریخ انتشار : دو شنبه 12 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : عارف

سلام به همه دوستان وبلاگ نویسم:بعد از یه مدت دوری از وبلاگم برگشتم.امیدوارم بتونم در وب شخصیم به علاقه مندیهام بپردازم.به امید دیدار و تبادل نظر تو دنیای مجازی.




:: بازدید از این مطلب : 1375
|
امتیاز مطلب : 111
|
تعداد امتیازدهندگان : 33
|
مجموع امتیاز : 33
تاریخ انتشار : جمعه 9 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : عارف

سلام بروبچ.عذر میخوام یه مدت نبودم...چش وامیکنی میبینی چقدراز زندگیت گذشته...حال و احوال بروبچ و جوونای مشتی خودمون چطوره؟

این روزا هرکی در گیر خودشه شما چطور؟؟؟

 



:: بازدید از این مطلب : 1461
|
امتیاز مطلب : 180
|
تعداد امتیازدهندگان : 57
|
مجموع امتیاز : 57
تاریخ انتشار : 27 آبان 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : عارف

اگر روزی خیانت دیدی ، بدان که قیمتت بالاست .

> حتی بهترین فرزندان نیز دشمن جان پدر و مادرانند.

> از دشمن خود یکبار بترس و  از دوست خود هزار بار .

> نقاش کامل آنست ک



:: موضوعات مرتبط: دانستنیها , ,
:: بازدید از این مطلب : 1404
|
امتیاز مطلب : 233
|
تعداد امتیازدهندگان : 73
|
مجموع امتیاز : 73
تاریخ انتشار : 22 مهر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : عارف

سایت تفریحی

سلامتی:

۱- آب فراوان بنوشید.

۲- مثل یک پادش



:: موضوعات مرتبط: بخوان و بدان , ,
:: بازدید از این مطلب : 1298
|
امتیاز مطلب : 215
|
تعداد امتیازدهندگان : 68
|
مجموع امتیاز : 68
تاریخ انتشار : 22 مهر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : عارف

ژاپن: به شدت مطالعه مي‌كند و براي تفريح روبات مي‌سازد!
مصر: درس مي‌خواند و هر از گاهي بر عليه حسني‌مبارك، در و پنجره دانشگاهش را مي‌شكند!
هند: پس از چند سا....



:: موضوعات مرتبط: , ,
:: بازدید از این مطلب : 1309
|
امتیاز مطلب : 2153
|
تعداد امتیازدهندگان : 831
|
مجموع امتیاز : 831
تاریخ انتشار : 20 مهر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : عارف

 

   ● نويسنده: مهدي - حق وردي طاقانكي

ارسال كننده: مدير سايت

منبع: سایت - باشگاه اندیشه

 

شايد يكي از افتخارات ما ايرانيان داشتن پادشاهي است كه درقرآن از او به نيكي ياد شده است.


بله پادشاه دادگر و مومن ايراني كوروش كبير كه از او در قرآن با نام ذوالقرنين .......



:: موضوعات مرتبط: بخوان و بدان , ,
:: بازدید از این مطلب : 1251
|
امتیاز مطلب : 598
|
تعداد امتیازدهندگان : 252
|
مجموع امتیاز : 252
تاریخ انتشار : 20 مهر 1389 | نظرات ()

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 8 صفحه بعد